اگه بگم سر زدن به هر کدوم از این سازمانها، برام مثل یه کوه کندنه بیراه نگفتم. مثل یه قورباغه ای که سر صبح باید قورتش بدی ناشتا!!! یه جوری مثل اینکه بخوای دست خودت رو بگیری و از خونه پرت کنی بیرووون…
اول که شروع کردم این حس رو نداشتم ولی نمی دونم چی شد که این احساسات در من رشد کرد. به خودم گفتم شاید این جا، افرادی باشن که نباید از دست شون بدم و به سمت بهزیستی شهرستان ۲ حرکت کردم.
برای خودمم جایزه گذاشتم که اگه کارو امروز با خوش خلقی تموم کنم بعدش برم زیارت.
معرفی نامه بدست وارد شدم. روال اداری اینه که خب قاعدتا باید نامه ام رو پیگیری می کردم که آیا به صورت اتوماسیون به دست شون رسیده یا نه . منتظر بشم تا اونو پیدا کنن. بعد اگه تا الان دستوری رویش نخورده، رئیس رویش دستور بده و بعد به واحد مربوطه مراجعه کنم…
بعد از اینکه چند بار بین آدم های مختلف رفت و آمد کردم، کارشناس حراست گفت که مسئول حراست در اداره حضور ندارن لذا کاری از دست شون بر نمیاد به جز اینکه من دوباره یه عالمه کپی مدارک مختلف رو اونجا بذارم و منتظر نظر مسئول حراست شوم. چاره ی نداشتم جز اطاعت. همین کارو کردم و بعد ترجیح دادم که برم زیارت.