تمام وسایلی که برای مصاحبه ها حدس می زدم لازم باشه رو آماده کردم، چندین بار متن پرسش ها رو مرور کردم، نمی دونم هیجان و یا شاید اضطراب خاصی برای این موضوع داشتم. به خودم گفتم اگر از ساعت ۹ صبح تا ۲ بعد از ظهر هر ۴۵ دقیقه یک مصاحبه بگیرم خیلی ایده آله، من حتی به ۳ مصاحبه در کل روز هم قانعم. به مددکارها مراجعه کردم . توی یه دفتر بزرگ اسامی افراد تحت پوشش به تفکیک حروف الفبا به صورت دست نویس ثبت شده بود. تنها خاطره ای که از این جور دفتر ها دارم کشیدن الگوهای خیاطی در دوران مدرسه بود. خوشحال از اینکه اسامی رو گرفته بودم و ناراحت از اینکه چرا سیستم کامپیوتری برای این ثبت اسامی ندارن . به نمازخونه رفتم تا نگاهی به کل افراد بندازم و ببینم تعداد افراد چند تا ست و چه مشخصاتی ازشون ثبت شده. یه جورایی بین اوراق وول بخورم. در بین اسامی افرادی بودند که با مداد روی اسم شون خط کشیده شده بود و به نظر میرسید به عللی مثل فوت از زیر پوشش کمیته خارج شده بودن. به غیر از این مورد تعداد بالای اسامی درد آور بود. افرادیکه به نوعی اونقدر از نظر شرایط اقتصادی و معیشتی تحت فشار بودن که با همه سخت گیری هایی که می دونیم همه سازمانهای ما دارن، واجد الشرایط تحت پوشش قرار گرفتن شده بودن.
روی خوب قضیه هم این بود که حداقل سازمانی برای رسیدگی به این موضوعات شکل گرفته و من هم از این طریق تونستم به این افراد لااقل به تعداد خیلی کمی شون دسترسی پیدا کنم.
از وسایل موجود در نمازخانه مثل میز و صندلی نماز و وسایلی که همراه خودم برده بودم برای ایجاد یه محیطی مناسب برای مصاحبه استفاده کردم و در حین مطالعه برای اینکه وقتم کمتر تلف بشه لحظه شماری می کردم.
یه ساعتی گذشت مددکارها هیچ شخصی رو برای مصاحبه نفرستادن، در حالیکه من می دیدم چقدر بار مراجعات زیاده، لذا دوباره یاد آوری کردم.
اولین مراجعین من دو تا آقا بودن ، یکی شون سر حال ، خوش زبان و خوش صورت با لباسی آراسته و آبرومندانه که آمده بود برای دیگری واسطه شود تا تحت پوشش کمیته قرار بگیرد. همراه او مردی بلند قامت ، لاغر اندام با چهره ای رنج کشیده به نظر می رسید. در واقع این دو نفر دچار سو تفاهم شده بودند و فکر می کردند سوالات من قسمتی از روال اداری است و من باید تایید کنم تا بتوانند بقیه کار را ادامه دهند. ولی صد افسوس که من هیچ کاره بودم.
نفر سوم مردی بود که چند باری او را در راهرو دیده بودم ، برای پیشگیری از کرونا دستمال نه چندان تمیزی رو جلوی صورت خود بسته بود و تند تند قدم بر میداشت و از پله ها بالا و پایین میرفت، بعد از بر انداز کردن من و موقعیتم بالاخره وارد مکالمه شد. متوجه شدم تعداد زیادی فرزند دارد و همسری از کار افتاده. متاسفانه با توجه به معیارهای ورودم به مطالعه نه خودش و نه همسرش واجد الشرایط برای ورود به مطالعه نبودند.خودش سالم بود و نیاز به مراقبت نداشت و همسرش سالمند محسوب نمیشد. این بنده خدا هم دچار سو تفاهم شه بود که شاید گفتگوی با من بتواند کمکی برای امرر معاشش ایجاد کند. خنده رو و شیرین لهجه بود و قضیه با توضیح و عذر خواهی من تمام شد.
روز به آخر رسید، حس کردم اینطور کار پیش نمی رود به همین خاطر باز مجدد به مددکارها مراجعه کردم و توضیح دادم و تاکید کردم افرادی که افراد مناسب تری را برای مصاحبه بفرستند. نتایج مکالمات ما این شد که به طرز خنده داری به همون دوستی که داشتم ارجاع شدم تا لیست سالمندان از کار افتاده را بعد از این همه اتلاف وقت به من بدهند. تمام پیش بینی های من در این مسیر غلط از آب درومد و تنها عایدی من دیدن جو اون اداره بود.
نمی دونم زبان من الکن است وقتی از پژوهشم حرف میزنم یا افراد واقعا وقتی از اهدافم و نمونه های پژوهشم می گویم و نوع همکاری که ازونا می خوام واقعا گوش نمیدهند!!!