ساختمون اول:
اتاق اول:
کارشناس: – باید با رئیس صحبت کنی.
اتاق دوم، اتاق رئیس:
شلوغ بود. تعدادی از ارباب رجوع ها دم در با فاصله از رئیس ایستاده بودن. همون چهره ای که در سازمانهای دیگه بهش برخورد کرده بودم و برام دیگه تازگی نداشت. بعضی ناراحت، بعضی شاکی، بعضی ملتمسانه و رئیس لابلای جوابگویی اونا و سعی به قانع کردنشون به اشکال مختلف، به تلفن هاش پاسخ میداد. سعی کردم محترمانه از بین شون عبور کنم، خیلی خلاصه بگم چی می خوام و بعد منتظر بمونم
اتاق سوم:
کارشناس اول: حتی اجازه نداد که من درست و کامل موضوع پایان نامه ام رو که نهایت دو یا سه خط میشد براش بگم. خسته و عصبی بود :
– این موضوعی که شما دنبال می کنید اصلا هیچ ارتباطی با اینجا نداره. ما خودمون هیچ اطلاعاتی از سالمندان تحت مراقبت رو نداریم. اصلا موسسه ای رو نداریم که اطلاعاتی که شما میخواین در اختیارتون بتونه بذاره. ما فقط یه کهریزک رو داریم. می تونین برین اونجا.
قیافه من ترکیبی از عصبانیت و خستگی بود. خستگی به خاطر مسیری که طی کرده بودم تا مجوز انچام پژوهش رو بگیرم و عصبانی از برخورد نا محترمانه. توی این لحظه ازونجایی که همیشه خدا یه جایی برای امید میذاره، کارشناسی که کار من هیچ ربطی به حوزه کاریش نداشت دخالت کرد.
کارشناس دوم:
- خانوم موضوع پایان نامه تون چیه؟ چه کاری می خواین بکنین و نمونه های پژوهش تون چه افرادی هستن.
من خیلی خلاصه جواب دادم و ایشون منو راهنمایی کرد که به مرکز بهزیستی (ک) مراجعه کنم.
درنگ نکردم، بلافاصله خودم رو سر خیابون رسوندم و بدون معطلی ماشین گرفتم و رفتم موسسه (ک). راه زیادی نبود، بعد از یه روز پر ماجرا تازه رسیدم سر خط!!!
ساختمون دوم یا همون مرکز بهزیستی (ک):
چشمم رو تقریبا روی همه چی بستم و به سفارش مدیریت ساختمون اولی یه راست رفتم در اتاق رئیس. نمی دونم چرا هر جا که مراجعه می کردم باز با همون صحنه مواجه میشدم. رفت و آمد ارباب رجوع ها. تو و بیرون رفتن کارشناسا با صدای بلند صحبت کردن و صدا زدن هم. شلوغ و پلوغی خاصی که در حین اینکه وحشتناک بود ولی یه نوع خدمت دلسوزانه رو در دلش جا داده بود. انگار ( ظاهر قضیه حداقل از دید من)همه چیز بدون هیچ برنامه قبلی درست در همون لحظه اتفاق میوفتاد، رویش فکر میشد، حل و فصل میشد و به اجرا در میومد.
خودم رو به چند نفر که آخر نفهمیدم منشی بودن یا سمت دیگه داشتن معرفی کردم و رفتم توی اتاق رئیس.
رئیس خانمی بود که کاملا با تصوری که ازش در عرض چند دقیقه توی ذهنم ساخته بودم متفاوت بود. آدمی خوش صحبت، تقریبا آراسته که پشت میزش نبود و از پشت یه میز غذا خوری در حالیکه کلی برگه و فایل و غیره هم جلوش باز بود، در اتاقش باز بود، آدم ها میومدن و می رفتن و لابلای این رفت و امدها، برنامه های روتین و کارهایی که از قبل پیش بینی نشده بود رو پیگیری میکرد.
خودم رو معرفی کردم و منتظر شدم. بین تلفن هایی که میزد روی یک برگه یادداشت هایی برمیداشت و شکلک هایی رو مثل همه ما می کشید، با ساختمون قبلی تماس گرفت تا مطمئن شه دادن اطلاعات ارباب رجوع ها به من مشکل و درد سری ایجاد نمی کنه. با هم صحبت کردیم و گپ زدیم، در مورد مسائلی که باهاش در موسسه مواجه هستن. در مورد پایان نامه خود ایشون و دستور داد تا اسامی و شماره تلفن های افراد رو یکی از کارمندها بگیرن و به من برسونن.
به دعوت ایشون، من همونجا توی اتاق نشستم و رفت و آمدها رو زیر نظر گرفتم. به تعدادی از خانواده هایی که تحت پوشش بودن تماس گرفته بودن تا برای دریافت تسهیلات شب عید مراجعه کنن. خانوم رئیس چک و چونه میزد تا بتونه مقدار بیشتری تسهیلات بگیره. چون چیزی که بهشون تعلق گرفته بود خیلی خیلی کم و ناچیز در مقابل تعداد خانواده های تحت پوشش بود. افراد مختلف زن، مرد، جوان، پیر، با انواع و اقسام اختلالات و مشکلات مراجعه می کردن و درخواست کمک داشتن و … و خانوم رئیس با قربون صدقه به هر کدوم جوابی میداد. تعدادی دست خالی و نا امید و تعدادی با اندک چیزی که به عنوان بسته معیشتی داده میشد و بعضی به امید اینکه نوبت بهشون برسه از موسسه خارج میشدن …
.
.
بماند. خسته ام . تکرار این جریانات، این صحنه ها خسته ام کرده. انگار دیگه گفتنش لطفی نداره…