از حدود ۲۵ فروردین ماه به بیمارستان فارابی برای پیدا کردن خانواده های جدید سالمندان مراجعه کردم. روز اول روز خوبی نبود بعد از چندین بار رفت و آمد پر از استرس بین اتاق های مختلف، برای گرفتن کجوز شروع پژوهش، با سر درگمی عجیبی در بیمارستان مواجه شدم.
بخش های شلوغ و پلوغ و پر سر و صدا که علی رغم وجود مراجعه کنندگان زیاد، به من امیدی برای بهبود اوضاع نمی داد.
برخورد برخی کارکنان مهربان و توام با احترام، برخی بی حوصله و کم طاقت و بعضی دیگر مایوسانه.
ولی گذشت.
یک هفته گذشت و من به محیط جدید عادت کرده ام. هنوز آنطور که می خواهم نتوانسته ام نظر مردم را برای شرکت در این طرح جلب کنم اما همکاری پرسنل را برای کمک به پیدا کردن افراد تا اندازه ای جلب کرده ام.
اگر چه شروع کار اصلا خوب نبود اما تجربه اش هم ضرری نداشت.
ای کاش آنقدر استرس از دست رفتن زمان را نداشتم تا با لذت و ذوق و حوصله بیشتری به این کار می پرداختم.
لابلای افکارم به یاد می آورم که سال گذشته دوست عزیزی از دانشجویان خارجی برای معاینه چشم به بیمارستان فارابی مراجعه کرده بود و بسیار مورد اکرام و احترام قرار گرفته بود. همینطور به یاد دارم که تعریف می کرد در راه برگشت به خوابگاه تنها بوده و مثل نابینایان تمام مسیر را به سختی طی کرده است و از تجربه کوتاه خود می گفت. اگر چه خودش از تجربه اش راضی بود و حس ترقی می کرد اما من ناراحت بودم که چرا به من نگفته بود و تنهایی به بیمارستان رفته بود.
و سال های دور تر را به خاطر آوردم که مادر و پدرم برای جراحی آب مروارید به بیمارستانی مراجعه کرده بودند و من به خاطر اشتغال آنها را همراهی نکرده بودم. در واقع الان که بین مردم هستم می فهمم که چقدر نیاز بوده که کنارشان باشم ولی نبودم. چقدر مظلومانه خودشان رفتند، عمل را انجام دادند و برگشتند و من درک نکردم که می بایست حتی به خاطر همین عمل سبک تنهایشان نگذارم.
دنیا اینطور می چرخد. بالاخره به آدم می فهماند که کجا اشتباه کرده است. و اگر خداوند مقرر کرده باشد که تو به درکی جدید برسی و رشدی پیدا کنی بالاخره دیر یا زود، به آن دست خواهی یافت.
اکنون منم و بیمارستان فارابی… تا به رشدی که می بایست چند سال قبل دست می یافتم، دست پیدا کنم.
سلام و وقت بخیر
متن خیلی خوب و با احساسی بود دقیقا من هم همین تجربه را داشتم سالیان قبل که کم تجربه بودم مادربزرگم بیمار بود و من به دلیل داشتن فرزند کوچک نتونستم در مراحل عمل تومور مغزی همراهش باشم و همیشه احساس پشیمانی وتاسف همراه من هست و الان که پدرم درگیر همین بیماری هست تمام تلاشم رو میکنم که درتمام مراحل درمان پیش ایشون باشم دقیقا دنیا می چرخه تا بهمون ثابت کنه کجا اشتباه کردیم تا به درک جدید برسیم .
خیلی زیبا اشاره کردید واقعا مطلب شما حرف دل من بود .